آوایـــــ دلتنگیــــــ
ﻣَـﻦ ﻫـﯿـﭽـﻮﻗـﺖ ﺗـﻈـاﻫـﺮ ﺑـه ﮐـﺴـی ﮐـِه ﻧـﯿـﺴـﺘـﻢ ﻧـﻤـی ﮐـﻨـﻤـ
ﭼـُـﻮﻥ ﺗـﺮﺟـﯿـﺞ ﻣـی ﺩﻫـﻢ ﻧـﺴـﺨـه ﺍﯼ ﺍﺻـﻠـی ﺍﺯ ﺧـﻮﺩﻣـ ﺑـاﺷـﻢ
ﺗـا ﻧـﺴـﺨـه ﺍﯼ ﺟـﻌـﻠـی ﺍﺯ ﺷـﺨـﺼـی ﺩﯾـﮕـﺮ . . !
وبلاگ آوای دلتنگی من تقدیم به همه عاشقای دنیا
اِنقَد دِلَمـــ بَراتـــ تَنگــ شُدِ ــهـهـهــ صفحـہ اصلے
?
آرشـ ـيو مطالـ ـب ?
ايمـ ـيل
?
پروفـ ـايل ?
طـ ـراح قالـ ـب
ﻣَـﻦ ﻫـﯿـﭽـﻮﻗـﺖ ﺗـﻈـاﻫـﺮ ﺑـه ﮐـﺴـی ﮐـِه ﻧـﯿـﺴـﺘـﻢ ﻧـﻤـی ﮐـﻨـﻤـ وبلاگ آوای دلتنگی من تقدیم به همه عاشقای دنیا تنهـ ـایی ؟
چشم می دوزم،زل می زنم انگشتانم را بر لبان زمین می گذارم هیس...! می خواهم رد نفس هایش به گوش برسد...! اما...! گوشم درد می گیرد از این همه بی صدایی دلتنگی هایم را مچاله می کنم و پرت می کنم به سمت آسمان دلواپس تو می شوم که کجای قصه مان سکوت کرده ایی که تورا نمی شنوم... روزا میان و میگذرن و هروز پیر تر از دیروز اما هر روز کینه ای تر از دیروز میشم نمیدونم تاکی ادامه داره تا کی انقد کینه ایم اما نه من دیگه کینه ندارم دلم تنگ شده برا 7سالگیام نه غمی بود نه ناراحتی دریای از غم بودم از هیجانات خفه شده از آرزوهای برباد رفته از میل به آزادی به اسارت کشیده شده از میل به دوس داشتن دست نوشته هایم را دیدی اما من را نه تن لختم، زیر همین کلمات گم بود و هرچند همیشه یک بازنده بودم باختم و گریه کردم و داد زدم اما از خیلی ها متفاوت تر بودم چون اگر باختم، به خود باختم. به رویاهایم به آرزوهایم بخاطر ترس از چشمانت باختم فقط عاشق بودم چون دریای تاریکی که به نور نیاز داشت دوستت داشتم رفتن، قهر و این ترس تو هر بار چون مشت کوچکی بود روی سطح آرامم که در آغوشت به خواب رفته بود من دریای شدم که برای تو رام شد چون اقیانوسی که رام کشتی باشد در من و بر من، سوار بودی اما ندیدی همه کلماتم چگونه به دورت شنا میکردند اگر عصبی شدم اگر رفتم اگر تیره شدم تار شدم ابری شدم و گریستم به سبب مسافر کوچکم بود که از من و دریای بیکرانم به آسمان نگاه می کرد و عاشق آبی آسمانی شد که وجود نداشت عاشق خورشیدی که به آن نمی رسید حال آن که روی من سوار بود و این پایان همیشه تلخ داستان من و آسمان بود رها کردن دریا به بهانه سیاهی شب برای دست زدن به آبی آسمانی که وجود نداشت و خورشیدی که دور از زمین با سیاهی شب در هم آغوشی ابدی به اسارت برای آفرینش سایه ها در آمده بود خدمت آفریدگارم سلام: حرفی نیست باز گلایه کردن های دیوانه بی وجود تو شروع شده است .خدای مهربانم اکنون که این متن را منویسم اواخر سال 1398شمسی هست از احوال بندگانت بی شک آگاه هستی جهانی که ما الان در ان زندگی میکیم هر روز در بند حوادث ناگواری است بگذار از ابتدا شروع کنیم : عید 98ملت ایران با بلای بنام سیل در جنگ بودند اما در آخر ما فقط چندی از خواهران و برادران خود را از دست دادیم و در سوگ آنها گریستیم ؛گلستان را سیل برد اما گفتند نعمت خدا بود خدایا این نعمت بود یا بلایی بود که بخاطر نافرمانی بندگانت بر آنها نازل کردی روز ها گذشت و آمدیم و رد شدیم و تقویم را رق زدیم رسیدیم به 12دی ماه دومین اتفاق بد در ایران رخ داد شهادت دومین فرد کشور سردار پاکسرشت که آسمانی شد همه ازنبود او داغدار شدند گریستیم و گفتیم #یتیم_شدیم به گریه ما خندیدند و گذشتیم و رد شدیم تا اینکه به اواخر سال رسیدیم آخرین ماه سال که بیماری مزخرفی همه را در استرس و نگرانی انداخته است اما خداوندا من در عجم از جهانیان که خود را خدای می خوانند بیماری را انتشار داده اند و حال خود به دنبال درمانی برای آن هستند و در این میان ملت مظلوم ایران باید از دست دادن چند صد نفر را قبول کنند بوی عید می آید ,اما نه اینبار بوی عید نمی آید بوی مرگ می آید بوی از دست دادم عزیزانمان می آید سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود… پسرک از شادی در پوست خود نمیگنجید …راست میگفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود … تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن … دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر فهای پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامیدید زود باید بر میگشت… دخترک هراسان و دل نگران بود … در راه نیم نگاهی به بسته انداخت … یه خرس عروسکی خوشگلی بود … هوا دیگه داشت کم کم سر میشد و سرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد … دختر بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت وگفت : مرسی … ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود … لبخندی زد و به رو خودش نیاورد … چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است … این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او … معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با ۵ دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه ی اول جای دیگه بود … کمیآن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه یه نقطه ای در آن طرف کرد … پسرکی در زیر چرخهای ماشین جان میداد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود…
امیر پسر 26 ساله ای بود که با دختری به نام سیما دوست بود
از دوستی این دو 10 ماهی می گذشت و امیر روز به روز به
دوست دخترش بیشتر عادت می کرد. تمام این 10 ماه آنان
تمام فرصت بیکاری شان را با هم می گذراندند.
هر دو دانشجو بودند و اصلا دوستی شان در دانشگاه رقم خورده بود. آنها جوری به هم
عشق می ورزیدند که به غیر از
بچه ها خیلی از استادها هم از رابطه اونا باخبر بودند.
اما داستان از جایی شروع شد که روز ولنتاین نزدیک
بود و هر دو به خصوص امیر به فکر کادویی زیبا برای سیما بود. امیر به یک مغازه
رفت تا برای دوست دخترش هدیه
بگیره وقتی داخل مغازه شد گفت خانم ببخشید این چنده :
دختر رویش را برگردون تا قیمت بگه
وقتی قیمتو گفت چهره اش نمایان شد و موجی امیر رو گرفت . آره انگاری امیر در یک
نگاه از
دخترک خوشش آمده بود و عاشقش شده بود در سکوت بود که
دختره پرسید : می خوای هدیه ولنتاین برای دوست دخترت بگیری ؟
امیر در فکر بود یهو سراسیمه جواب داد : نه بابا من دوست دختر ندارم شما دعا کن
خدا یکی نصیب کنه.
چه چیزی حسه عشقو در امیر بوجود آورده بود شایدم اصلا
عشق نبود و هوس بود اما هر چیزی
که بود تمام یاد سیما رو از یاد امیر برده بود.
امیر دید کسی در مغازه نیست به دخترک گفت :
شما منو به یاد عشق گمشده ام می اندازید می تونیم با هم باشیم.
امیر انگار یادش رفته بود اصلا باسه چی تو اون مغازس
دخترک خوشحال شد و با کمی اکراه گفت آره می تونیم.
و این گونه بود آغاز دوستی امیر و سمانه.
سمانه در اون مغازه کار می کرد و اندام و ظاهر جذابی
داشت که احتمالا همین باعث شد تا امیر با او دوست شود.
امیر از اون روز بیشتر وقتش با سمانه بود و کمتر با سیما می گشت.
امیر حتی روز ولنتاین با قراری که با سیما گذاشته بود
عمل نکرد و سیما بیچاره با هدیه ای که برای امیر خریده بود 2
ساعت در کافی شاپ منتظر بود اما خبری از امیر نبود
امیر با سمانه بود و هدیه گرانبهایی برای او خریده بود
سیما ناراحت بود و دیگه خودش شک کرده بود
دیگر رابطش با امیر قطع شده بود ، تا روزی که
امیر با تعدادی کارت عروسی وارد کلاس شد ، و کارتها رو پخش کرد
خیلی از بچه فکر می کردند عروس سیماس و به او تبریک می گفتند
اما سیما همه رو انکار می کرد ، وقتی کارتها رو باز کردند
دیدند نوشته امیر و سمانه که تو اون زمان استاد پرسید
امیر مگه سیما عشق تو نبود ؟
تو همین لحظه سیما گفت : خواهش می کنم استاد بس کنید…
امیر گفت : سیما خانوم پلی بود برای من برای رسیدن به عشقم.
در این لحظه سیما با چشمهای گریون کلاسو ترک کرد.
امیر یادش رفته بودکه زمانی روزی 100 بار به سیما می گفت : تویی
تنها عشقم.
اجازه خدا؟
میشه ورقمو بدم؟ میدونم وقت امتحان تموم نشده! ولی خسته شدم.... نقاش خوبی نبودم سلام خدا خوبی؟ امروز باز دلم گرفته نمیدونم چرا ؟ نمیدونم چیکار کنم خدایا تو هم نمیدونی چرا دلم گرفتهه یا خودتو به نفهمیدن میزنی چرا میدونی میدونی چقدر دلم تنگ شده باز میدونی دلیل این بغض لعنتی چیه ولی خودتو به نفهمی میزنی اره خدا تو خودتو به نفهمی میزنی شایدم از اولش نفهم بودی اره دیگه وقتی دلمو میشکنن لال میشی نمیتونی زبون باز کنی بگی این بنده منه این شیمای من داره گریه میکنه چقدر دیگه باید بنویسم چقدر دیگه باید زجر بکشم هر کی میاد رو دلم راه میره بابا این دله پیاده رو نی والا این دله دل یه دختر بد بختی که میون اینهمه آدم زبون نفهم گیر افتاده خدایا بخدا نمیبخشمت و دلش پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست
بنام آنکه توان نوشتن بر من بخشید
خدایا الان چندساله دارمت !ببخشیدا ولی من
فکر میکنم هیچ وقت نداشتمت خدیا میگی از
رگ گردن بهت نزدیک ترم ولی خداییش اونموقع
که هق هق همین آدم بلند شده بود
کجا بودی! امروز دیگه میخوام باهات دو کلمه حرف
بزنم عین آدم بزرگا خدایا ممنون بابت تموم
بی توجهی هایی ه بهم داشتی خدایا اگه قراره آدما
برن چرا میذاری بیان خدایا چرا وقتی یکی
میخواد خیانت کنه مچشو نمیگیری برا اونا خدایی برا من چی!
باورت میشه واگذارت کردم به خودت!خدایا میدونی
که نمیبخشمون حق نداری ببخشیشون فهمیدی؟
خدایا بخدا دنیایی که من توشم کلا دروغ و نفرت توش
جریان داره امشب ازت میخوام خواهشا زودتر ببر
پیش خودت من دنیاتو نمیخوام حواسم هست امروز باز بی دلیل دلم گرفته نمیدونم چرا بی دلیل دلم میگیره چرا بی دلیل بی حوصله میشمـ! اه اصلا یادم نبود زندگی خودش بی دلیله اره همینه زندگی بی دلیل اومدنای بی دلیلـ رفتنای بی دلیل دلخوری های بی دلیل گریه های بی دلیل از امروز هیچکس حق نداره کار با دلیلی انجام بده اصلا منم بی دلیل دلم گرفته بی دلیل بغض کردم بی دلیل دونه دونه دارم اشک میریزممـ بی دلیلـ! خدایا بی دلیل مرگت چند؟؟؟؟؟میفروشی؟ قرض چی؟میدی؟هدیه هم میدی! خدایا دیه هیچ چیز ازت نمیخام هیچی فقط" بمیرمـــ " مرگت چند؟ فاصله گرفتن از آدمایی که دوستشون داریم بی فایده است سخت است درک کردن کسی که غــم هایـــــش را خودش میــــداند و دلش تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند وای سهراب کجایی آخر؟ زخمها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند اي سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی ست دل خوش سیری چند صبر کن سهراب گفته بودی قایقی خواهی ساخت قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ي اهل زمین دلگیرم آری ؛ تقصیر از من است….
#« کوچه - فریدون مشیری » در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید #جواب هما میر افشار به فریدون مشیری بی تو طوفان زده دشت جنونم صیدافتاده به خونم تو چهسان میگذری غافل از اندوه درونم؟ بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی... نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی چون در خانه ببستم، دگر از پا نشستم گوئیا زلزله آمد، گوئیا خانه فروریخت سر من بی تو من در همه شهر غریبم بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی؟ نتوانم، نتوانم بی تو من زنده نمانم باتونیستم...تونخوان... باخودم زمزمه می کنم من خوبم...من آرامم...من قول داده ام... فقط کمی... تورا کم آورده ام...! یادت هست می گفتم درسرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می آورم برای گفتن دوستت دارم ها؟ حالا تمام واژه هادرگلویم صف کشیده اند... بااین همه واژه چه کنم؟ تکلــیــــف این همه حرف نگفته چه می شود؟ بایدحرف هایم رامچاله کنم وبرگرده باد بیندازم... باید خوب باشم... من خوبم...من آرامم...من قول داده ام... فقط کمی بی حوصله ام آسمان روی سرم سنگینی می کند روزهایم کـــــــش آمده هرچه خودم رابه کوچه بی خیالی میزنم بازسرازکوچه دلتنگی درمی آورم روزهاتمام ابرهای اندوه درچشمان من هستندولی نمیبارند...چون من خوبم...من آرامم...من قول داده ام... اماشب ها...وای ازشب ها... هوای آغوشت دیوانه ام می کند... کاش لااقل میشدفقط شب بخیرشب هارابگویی تابخوابم... لالایی ها پیشکش...! من خوبم...من آرامم...من قول داده ام... فقط نمی دانم چرا هی آه میکشم؟ آه... وآه... وبازهم آه...خسته شدم ازاین همه آه...! شب هاتمام آه هادرسینه ی منند آن قدرسوزناک هستند که میتوانم با این همه آه دنیاراخاکسترکنم... من خوبم...من آرامم... فقط کمی دلواپسم کاش قول گرفته بودم ازتو برای کسی ازته دل نخندی... میترسم مثل من عاشق خنده هایت شود حال و روزش شود این... توکه نمی مانی برایش...آنوقت مثل من باید خوب باشد...آرام باشد...قول داده باشد... بیچارــهــ دلمــ خسته ام از نوشتن از عشق ... از نوشتن از اين همه احساس، خسته از اين كلمات كودكانه… •°• مَــ ــــ ـــــن خِـــیـــلـــــےْ وَقـتـِــہ مُــــــردَمْ •°• به هوای قلب من آمدی و گفتی عاشقی ،اما اینک هوای قلبم را نداری به عشق بودنم آمدی و گفتی عاشقم هستی ، گفتی مثل دیگران بی وفا نیستی و تا آخرش با من هستی آوایـــ دلتنگیــــ
آوایـــــ دلتنگیــــــ
ﭼـُـﻮﻥ ﺗـﺮﺟـﯿـﺞ ﻣـی ﺩﻫـﻢ ﻧـﺴـﺨـه ﺍﯼ ﺍﺻـﻠـی ﺍﺯ ﺧـﻮﺩﻣـ ﺑـاﺷـﻢ
ﺗـا ﻧـﺴـﺨـه ﺍﯼ ﺟـﻌـﻠـی ﺍﺯ ﺷـﺨـﺼـی ﺩﯾـﮕـﺮ . . !
چرا ناراحتیــ؟
کِسی حالِتو نِمیپُرسه؟
کِسی خَبَری اَزَتــ نِمیگیرهـ؟
اِشکالـی نَدارهـ ...
دَر حَدّی نیستَـن کهـ بِخوان حاله تورو بِپُرسَن
تَنهـ ـا بودَنِتـ بِخاطِر خاصّ بودَنِته !
بِخاطِر اینهـ که بَقیّهـ دَر حَدِّت نیستَنـ
واسه هَمینه کهـ تَنهایـی
پَس بِجای اینکه اَز تَنهاییت ناراحَت باشی
سَرِتو بیار بالآ..
برچسبها: عشقدلتنگیناراحتی تنهاییی#تمام هوایت
#دلتنگ
برچسبها: غمدپدلتنگعکسغمگین#دریا
برچسبها: دریا ساکو اسمانرفیق قدیمینویسنده غم دپ بوی عید!
برچسبها: بوی عیدبوی مرگ کروناسیلعکس عاشقانهمخاطبم فقط خدا#خیانت
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد …
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد … حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند …
پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد … من دیگه برم خداحافظ …
خداحافظی کردند و پسرک در سوگ لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد …
پسره مثل همیشه چند دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود … دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.
برچسبها: خیانت-عشق_دروغ_تنهایی_عکس_متن#ولنتاین_تلخ
برچسبها: ولنتاین-تلخ - عروسی_ عاشقانه _ امیر_ سیما- لوکس _بلاگ #رفتیــــــــ
#صادق هدایت
برچسبها: صادق هدایت_فرزند_عقده_فاجشه_روزگار#انتظار
برچسبها: لطف_رفت_عاشقانه_غم_غمناک_متنخدا!
برچسبها: خدا_عشق_ناراحتی_بغض_نفرت _دلتنگی_خدااااااااااازندگیــــــــــــــــ!
سخت است درک کردن کسی که غــم هایـــــش را خودش میــــداند
که همه تنـــــها لبــــخـــندهایش را میبینند
که حســــرت میـــــخورند
بــخاطر شاد بودنــــــــش
بخاطرخنده هایـــــــــش
و هیچکس جز او نمیــــداند چقدر تنهاســــــت
که چقدرمیـــــــترسد… از باخــــــتن…
از اعتــــماد بی حاصلش…
از یـــــخ زدن احساس و قلبــــــــــــش…
از زندگی…دریا!
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا ، دلم تنهاستمرگــ!
شرمنده دنیاتو بد ساختی
برچسبها: مرگغم ناراحت دلتنگ خداحواسم هست
رصد کردم
ردِ پای حضورت را می گویم
آمدی
خواندی و آرام رفتی
نگفتی
ننوشتی
این خصوصیت بهار است
گاهی آفتابی ! گاهی ابری ! گاهی هم بارانی !
روزها تو می تابی
شبها من می بارم
بهاری دیگر
راستی حس کردم
بوی عطر چیان در فضای کلمات پیچید…
.
برچسبها: غمناراحتیدلتنگیبیـ دلیلــ!
حقــــ ندارهــ فهمیدید
برچسبها: دست نوشتهمرگبی دلیلبغضگریهمرگدیدنـــ عشقمـــ!
همه عاشقا چشم تو چشم هم میخندن
من واسه دیدن عشقم دوتا چشمامو میبندم…
تو با من تموم کردی
من بی تو… چه سخت بود بی تو…
به پــشتــم زد، بــرگشتـم، کسی نــبود
دوبــاره به پــشتــم زد، بـــرگشـتم و بـاز کسی نبــود
حرف از “دوســت داشتــن” تــــو است که هی فکر می کنــم داری ولی!
برچسبها: عکعشقدلتنگیجنوننفرتفاصلهــ!
زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نیست#لبــــخـــندهایش
که همه تنـــــها لبــــخـــندهایش را میبینند
که حســــرت میـــــخورند
بــخاطر شاد بودنــــــــش
بخاطرخنده هایـــــــــش
و هیچکس جز او نمیــــداند چقدر تنهاســــــت
که چقدرمیـــــــترسد… از باخــــــتن…
از اعتــــماد بی حاصلش…
از یـــــخ زدن احساس و قلبــــــــــــش…
از زندگی…توکجاییــ سهرابـ!
خاطره هایتــــــــــ!
آن زمان که گفتی قول بده همیشه کنارم بمانی
یادم رفت بپرسم کنار خودت یا خاطره هایت …..!کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"
باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
قطرهای اشک درخشید به چشمان سیاهممنــ آراممــــ
ـــ
خَستــهــِ
خسته از جستجو كردن، خسته از فراموش كردن بودنم ، فراموش كردن هستي ام...
خسته از بازيهاي بچه گانه، از بازي با اين همبازيهاي بچه تر از خودم ...
خسته از كشيدن منحني به شكل قلب و پرتاب تيري به سوي آن .... !!
خسته از دويدن براي رسيدن ، براي رسيدن به هيچ !
خسته از شنيدن نجواي ناله هاي عاشقانه عاشقي در كنج تنهائيهايش ...
خسته ام از اين اعتياد قلبم به عشق . ! از اعتياد چشمانم به اشك، از اعتياد روحم به غم و غصه .
خسته ام از اين قمار، از قمار دل ! قماري كه آخرش چه برنده باشي و چه بازنده، «بازنده اي » بيش نخواهي بود !
خسته از جارو كردن خرده شيشه هاي دل ...!! خسته از مرهم گذاشتن بر اين زخمهاي كهنه ...
خسته ام از كاروانسرا شدن دل !!! و به زير سؤال رفتن عشق .....
خسته ام.... خسته .... خسته ي خسته ..!! خسته ازاين صبر و انتظار، خسته از تكرار روزها ،
خسته شدم از روياي تو، خسته شدم از خودم ، خسته شدم از اين زندگي ...
مُــــــردَمْـــ ـهــهـ
■⇦ فَـــقَطـــْ بِـــــ جــآ قَبــرَمـــــْ ⇨■
↯ تَـــہِ اُتــآقَـــــمـــــْ دَفـــــنَمـــــْ . . .↯
☜مَـــ ـــــ ـــــنْ☞
یِــہْ اِتـّـفــاقِ بـــَـدمـــــْ ڪِـہْ . . .
تــو زِنـدِگےِ ↺ دورُ وریــامـــــــْ↻ اُفــتادَمـــْـــ . . . .
شـَـــ ـ ـ ـرمَنــده !!!لحظه هایــ سرد
اینک نه تو را میبینم نه عشقی از تو را
اینک نه وفا را میبینم و نه محبتی از تو را
حالا تنها خودم را میبینم و چشمهای خیسم را ، اینک تنها قلبی شکسته را در سینه حس میکنم که
بدجور پشیمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها یک ( کلمه ) بود نه آن احساسی که تا ابد ماندگار بماند
آمدی و یک یادگاری تلخ در قلبم گذاشتی و اینک هوای قلبم را با حضورت سرد کردی
شب که میرسد خیس است چشمهای خسته ام ، از فردا بیزارم دلم نمیخواهد کسی بفهمد که
دلشکسته ام
نمیخواهم دیگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشی است که در این لحظه های تنهایی بیشتر
میسوزاند دلم را
گرچه نمیتوانم ،اما نمیخواهم دیگر به تو فکر کنم ، نمیخواهم دیگر یک لحظه نیز در فکر حال و هوای
رفتنت این لحظه های سرد را با گریه سر کنم
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم ، خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم دور کنم ،اما نمیتوانم!
آینه را از من دور کنید ، طاقت ندارم ببینم چهره ی پریشانم را
پنجره را ببندید ، تحمل ندارم ببینم آن غروب پر از درد را
اگر تا دیروز محکوم به تنهایی بودم ، اما اینک محکوم دلبستن به یک عشق دروغینم، تا به امروز در
قلب بی وفای تو حبس بود، از این لحظه به بعد نیز باید در زندان تنهایی حبس ابد باشم
میخواهم در حال خودم در همین زندان تنها باشم …
شاید بتوانم فراموشش کنم…